امشب هم خوشحال نیستم، بدحالم. و با همه قهرم به جز خدا. من به تنگ آمده ام از همه چیز. دیشب نوشتم حالا خیلی هم حالم بد نیست؛ اما امشب هست. من به تنگ آمده ام از همه چیز. (اوه فکر کردم ننوشته بودمش!) اشکها از روی گونه غلت میخورن و پرت میشن پایین روی شونه ام. بعضیهاشون به بالش برخورد میکنن و بعضیاشون همونجا روی شونه ام جا خوش میکنن.
بدحالم از اشناها، از اعتمادهای بیجا بهشون و از دوست داشتنشون. خوشحالم که فهمیدم نباید دیگه اعتماد کنم بهشون.
صد البته چیزایی واسه شکر کردن زیادن . دل گرفته نمیفهمه اما من که میفهمم. پس شکرت، چون تو باهامیو این مهمترین چیزه. و شکرت برای هزاران چیز، هزاران بار